Saturday, October 18, 2014

#3 روایت یک بازداشت - اول

سه سال پیش، درست در چنین روزی، 24 مهر، دستگیر شدم. از امروز، تا 15 آبانروزی که آزاد شدم-، چند یادداشت در مورد روزهای بازداشت و زندانم منتشر میکنم. نه این که معتقد باشم خیلی آدم مهمیام. یا فکر کنم این چیزها برای کسی اهمیتی دارد.

داستان من، شخصی است. اما، «شخصی، سیاسی است».
جز آن، بیشتر روایتهای موجود از بازداشت، بازجویی، شکنجه، زندان، محاکمه و ...، به تهران برمیگردد. تهران هرچند مرکز جنبش سبز بود، اما تمام حقیقت آن نبود.

در چارچوب این نوشتهها، سعی میکنم روایتهایی از ابعاد جنبش سبز در رشت هم ارائه کنم.

اگر هیچ اهمیتی برایتان ندارد که در بازداشتگاههای اطلاعات رشت چه میگذرد، یک فعال دانشجویی 22 ساله وقتی دستگیر میشود چه احساسی دارد، محاکمه‌‌های سیاسی در شهرستانها چطور است، و چیزهایی مثل این، همینجا بروید سراغ تب بعدیِ مرورگرتان.
در این روایتها، تا حد یاری حافظهو دسترسی به یادداشتهای قدیمیام، صادق و دقیقم.
از نوشتن هرچیزی که هیچ چیز خاصی ندارد، میپرهیزم.
این روایتممکن است خطی نباشد.
----
بازداشت من، ناگهانی و در زمانی بود که فعالیت خاصی نداشتم. نزدیک ده ماه از آغاز حصر گذشته بود و اوضاع رو به آرامش میرفت. آخرین فعالیتها، به خرداد 90، سالگرد کودتا بازمیگشت. به طور مشخص، 25 اردیبهشت 90 قرار بود در دانشگاهها اعتصاب شودایدهای که نگرفت، مثل همهی ایدههای بعد از حصر.

شب 23 مهر 90، تا نیمهشب را در کافهای که دوستش داشتم با دوستانی که دوستشان داشتمدارم- در مورد ادبیات و هنر عامهپسند حرف میزدیم. دقیقن یادم هست که از ابتذال و هریپاتر و وضعیت هنر در ایران معاصر و هنر عامهپسند و این چیزها گفتیم.

تازه به خانهی جدید آمده بودم و اینترنت وصل نشده بود. تا 4 صبح، به خواندن گذشت: متن سخنرانی ژیژک در تظاهرات اشغال والاستریت، یک مصاحبهاز بابک احمدی در مورد دیالکتیک، و اندیشههای مارکسیستی بشیریه را یادم هست. اندیشههای مارکسیستی شد سند مارکسیست بودن من در بازجوییها.

هشت صبح، زنگ خانه را زدند. با توجه به این که تازه آنجا آمده بودیم، عجیب بود.

آدمیزاد بعد از وقوع حادثه، ادعا میکند "به دلم افتاده بود". ولی بعید میدانم آن زماندست کم در لحظهی اول- به مخیلهام هم خطور کرده باشد که قرار است بازداشت شوم. اینجا را باید ممنون آیفون باشم! دیدن دو نفریکی قدبلند، با تهریش و قیافهای نسبتن معمولی، و یکی با همین ظاهر، اما کاپشن گرمکن- میتواند فکر آدم را غلغلک بدهد.

با همین تصورات آیفون را برداشتم. مرد معمولیتر پرسید: آقای الف.ر؟ بقیه ماجرا قابل حدس بود. گفتند بروم دم در. تنها کاری که فرصت کردم انجام بدهم، پنهان کردن لپتاپ و هارد اکسترنال بود. عقلم رسید که یکجا نگذارمشان. لپتاپ را دم دستتر و هارد را جای پیچیدهتری. تازه فرمت کرده بودم و چیز زیادی روی لپتاپ نبود.

لباس پوشیدم و با تعلل و ترس دم در رفتم. سه نفر بودند: اولی -همانکه از پشت آیفون صحبت میکرد- تقریبن 50 ساله، قدبلند و چهارشانه، با تهریش، پیراهن روی شلوار، موهایی اندک بر سر، و چهرهای عصبانی؛ دیگری حدودن 40 ساله، باز قدبلند و چهارشانه، کاپشن ورزشی بر تن، چهرهای خنگ، با تهریش؛ و آخری، کمتر از سی سال، قدی نسبتن کوتاه، با کاپشن ورزشی و تهریش آنکارد شده؛ بدون معطلی و به شکلِ کاملن تهاجمی، وارد حیاط شدند.

ترسم را عصبانیت جا زدم. گفتند حکم تفتیش خانه را دارند. خواستم ببینم. همان که پشت آیفون صحبت کرد، یک کارت نشانم داد: «پلیس امنیت». عکسش روی کارت بود. و در بخش توضیحات کارت، بند 1: همراه داشتن این کارت، به منزلهی حقِّ تفتیش منزل است (نقل به مضمون).

جالبتر از این نمیشود که یکنفر با یک کارت، میتواند هر خانهای را که دلش خواست، تفتیش کند! اگر این را هم نداشتند، میشد مقاومت کرد. اما حالا، قید مقاومت را زدم.

اصرارم در مورد علت حضورشان بینتیجه ماند. رفتارشان در ابتدا محترمانه بود. خیلی اصرار داشتند بدانند چرا دیر دم در رفتهام و آیا به کسی اطلاع دادهام یا نه. پاسخم این بود که اگر میدانستم چه خبر است، حتمن خبر میدادم. رفتارم در ابتدا تهاجمی و طلبکار بود.
اولین چیزی که ازم گرفتند، موبایلم بود. تلاشم برای تماس گرفتن یا برداشتن چند شماره از موبایل، نتیجهاش این بود که فهمیدم خودم هم رفتنیام.

بعد از موبایلم، ریسیور، گزینهی بعدیای بود که سراغش رفتند. آقای فرماندههمان نفر اول- از تشخیص ریسیور، تنها شیء موجود زیر تلویزیون، عاجز بود.
کمکش کردم ریسیور را جمع کند.
بعد از یک نگاه کلی به اتاقم مشغول گشتن شدند. از کتابخانه شروع کردند.

فرمانده در مورد لپتاپم پرسید. دودل بودم که بدهم یا نه. ترس این که از گشتن برای لپتاپ به هارد اکسترنال برسند، باعث شد با دست خودم تحویلش بدهم.
دو نفر دیگر، تکتکِ کتابها را ورق زدند. برگبرگِ کاغذها را خواندند.
طرحهای کانون مطالعات؛ هرچه مقالهی سیاسی؛ دفتر و دستنوشتههای خیلی شخصی؛ از جمله چیزهایی بود که تصمیم گرفتند ببرند. به کتابها اما کاری نداشتند. «عالیجناب سرخپوش و عالیجنابان خاکستری» اکبر گنجی، یا دفتر دوم «مانیفست جمهوری خواهی» هم برایشان بیاهمیت بود.

بیشتر از همه نگران کتابِ پارهپورهای بودم که خیلی وقت بود زهوارش در رفته: «مجموعه اشعار فروغ / چاپ 1369 / آلمان». آن را هم فقط ورق زدند و سرِ جاشگذاشتند.

و کنار تختم: «اندیشههای مارکسیستی / حسین بشیریه».
فرمانده پرسید: این کتاب در حوزهی علوم سیاسیه دیگه. نه؟!
بازی از همینجا شروع میشود.
- نه. فلسفهی سیاسیه!
- کلن خیلی کتابهای سیاسی دارید. مگه دانشجوی فنی نیستید؟
- سیاسی نیستند، فرهنگی- ادبیاند.

سیدیها را یکییکی نگاه کردند. دوست جوانترشان، انگار مغز متفکرشان هم بود. مثلن با نگاهکردن به دیویدی و سیدی میفهمید که خام است یا استفاده شده. اما در خواندن نوشتههای انگلیسی روی سیدی و کتاب، شدیدن مشکل داشت. بهسختی میتوانست بفهمد که کتابهای انگلیسیام همه آموزشیاند.
در حالی که آندو نفر در اتاق خودم مشغول بودند، فرمانده به حال و آشپرخانه و اتاق پدر و مادر سَرَک کشید. داخل کابینتها، داخل یخچال، کمدهای اتاق، و میرود سمت جایی که هارد را گذاشتهام. ترس... . نگاهی میاندازد و دستی میکشد... اما هارد دیسک را پیدا نکرد. فتحالمبین!
در حالی که داشت کیفم را میگشت و چند نسخه متن سخنرانی ژیرک در والاستریت را میگذاشت داخل «کاغذهای بردنی، از سنوسال پدرم پرسید و از اینکه جبهه رفته یا نه و از اینکه سربازی رفتهام یا نه و از اینکه جبههی پدر به درد سربازیام خواهد خورد یا نه. که میگویم بله!
بیستسوالی راه انداخت که «آیا میدانی چرا آمدهایم؟!».

آن دونفر هنوز در اتاقم، بین انبوده کاغذها و سیدیها و کتابها گیر کردهبودند. تعداد کاغذها خیلی زیاد بود و کلافه شدهبودند.

نهایتن با انبوهی کاغذ و سیدی و دیویدی و یک دست ورق، بیرون آمدند.
مغز متفکر شروع کرد به تنظیم صورتجلسه.
در شمردن و جمعکردن تعداد سیدی و دیویدیها مشکل داشتند. خندهدار بود.
«امضای متهم» را نشانم میدهد تا امضا کنم.
- متهم؟ من امضا نمیکنم. باید بگید متهم به چی هستم!
مقاومت فایدهای دارد یا نه؟ اگر امضا نکنم، چه فرقی خواهد کرد؟!
مغز متفکر همه چیز را داخل یک کیسه زباله ریخت.
دستشویی میروم، ژاکتم را میپوشم و راه میافتیم.
آقای خنگ زودتر رفته. دو نفر دیگر، چهارچشمی حواسشان بهم هست، طوری که خودم هم باورم شده که قصد فرار دارم.

به سر کوچه نرسیدهجایی که سمند بژ به رانندگی آقای خنگ منتظرمان است- میگویم:
- کیف پولم جا موند. اینطوری نمیتونم برگردم.
فرمانده میگوید:
- هیچی پول نداری؟
- نه.
- برگردیم بردار.

هر دوشان باهام برمیگردند. شک کردهاند انگار. از این بازی خوشم آمده. از اینکه احساس خطر کنند. احساس خطر آنها، جایی است که من در موضع قدرت قرار میگیرم.
کیف پولم را برداشتم و راه افتادیم.
بلافاصله پس از راهافتادن، درهای سمند قفل شدند.

تمام تلاشم در مسیر برای دیدن یک آشنا، به دیدن یک کارمند شرکت پدر ختم شد که با دست بلند من و نشان دادن حرف "وی" حالیاش نشد.

مغز متفکر عصبانی شد. توضیح دادم «اگر سلام نمیکردم که حتمن شک میکرد. حالا هیچ فکرِ خاصی نمیکند».
فرمانده گفت:
- اگر میخواهی همهرو خبر کنی، ما مشکلی نداریم. ماشین آژیر هم داره. (رانندهی خنگخوشحال از اینکه او هم میتواند مفید باشد!- در آینه نگاهم میکند و یکدور صدای آژیر را درمیآورد).
- من اصلن نمیدونم چی شده. اگر میدونستم حتمن خبر میدادم!
به سادگی میشد فهمید که هیچ چیز به اندازهی این که آشنایانم بفهمند، به ضررشان و به نفعم نیست.

فلکهی نیروی دریایی را به سمت چپ که میپیچیم، مغز متفکر با لحنی تحکمآمیز فرمان میدهد:
- سرترو بیار پایین.
و سرم را به پشت صندلی جلو میچسباند.

چیزی نمیبینم؛ اما فهمیدن اینکه دری باز و پشتِ سرمان بسته میشود، سخت نیست. بلافاصله پس از عبور از در، مغز متفکر از کیفش چشمبند را بیرون میآورد و چشمهایم بسته میشود.
پس از یکیدو بار به راست و چپ پیچیدن، سمند بژ ایران 76، میایستد.
چشمبند، حس خاصی دارد. ورود به یک دنیای ناشناخته؛ توأم با ترس و دلهره از یک طرف؛ و کنجکاوی از طرف دیگر. آدمهایی که نه میبینی و نه میشناسی. آلیس در سرزمین عجایب! ارتباطم با دنیا قطع میشود.
یک نفر دستم را میگیرد و از یکیدو راهرو رَدم میکند. روی یک تکصندلیاز نوع دانشگاهیش- رو به دیوار، مینشانندم.
لحنها، تحکمآمیز است. شوخی با کسی ندارند انگار.
پس از چند دقیقه معطلی، یک نفر، یکدست لباس بهم میدهد. با چشم بسته لباس عوض کردن سخت است.
همان یک نفرهمان صدا- بعد از عوض کردن لباس، شروع میکند به پرسیدن: اسم، شغل، دین، مذهب، مرام و ... . و «سابقهی دستگیری». اولین دروغ جدیام را با تردید و ترس میگویم: «نه، ندارم
نهایتن میپرسد:
- میدونی کجا آوردنت؟
- خیر.
- اینجا بازداشتگاه وزارت اطلاعاته. تا چند ساعت دیگه، اتهامتونرو به شما تفهیم میکنند. میدونی برای چی آوردنت اینجا؟
- نه.
- حدس هم نمیزنی؟
- نه.
- دروغ نگو.
- مسئلهی سیاسیه؟
- نه. اگر سیاسی بود که الآن نصفِ مردمِ ایرانرو باید میگرفتیم میآوردیم اینجا!
زیر لب میگویم: بیشتر از نصف (و بلافاصله پشیمان میشوم)!
- چیزی گفتی؟
- خیر.
- برو توی اتاقت. فکر کن. با خودت کنار بیا که همهچیز رو راست بگی. تا چند ساعت میان سراغت. صبحانه خوردی؟
- خیر.
- ساعت یازدهه.
- همکاران شما ساعت هشت اومدن سراغ ما.
- الآن یهلقمه نونپنیر برات میارن. اینجا رو امضا کن.
صورتجلسهای که در آن لیست وسیلهها و 53500 تومان پول همراهم در آن ثبت شده. ساعت ورود به بازداشتگاه: یازده و سی دقیقهی 24 مهر 1390.
یکنفر دستم را میگیرد.
- زیر پاترو میبینی؟
- نه.
چشمبندم را کمی میکشد بالا.
از دو-سه در عبور میکنیم. وارد یک راهرو میشویم. تلاشم برای دیدنِ اطراف بینتیجه است. سمت چپِ یک در را باز میکند. برو توو.
داخلِ سلول كه میشوم، چشمبند را از روی سرم میكشد.
«ببین، تو جوونی. همهچیز رو راستشرو بگو. اینا آدمای خوبین».
لبخند میزنم.

تنها میشوم. انفرادی:
پانزده كف پا در نهونیم كفِ پا. یک سقف كوتاه. دیوارها كمی بیشتر از یك متر سنگ مرمر و بقیه سیمان. كَفَش تا حدود 10 قدم موكتِ نازكِ كهنهایاست كه نه گرم است، نه نرم! یك گوشه، یك كاسه توالت است و یك شیر آب و یك لولهی آب دقیقن بالای كاسهتوالت (در نقش دوش).
سه تا لامپ صد پرمصرف قدیمی، حدود 30 سانتیمتر داخل دیوار هستند و جلوشان یك شبكهی فلزی كه داخل سیمان دیوار جاسازی شدهاند. در واقع سه لامپ را طوری قرار دادهاند كه نورش اندازهی یك لامپ هم نباشد.
و همهی وسیلههای داخل سلول: یك آفتابه- دو پتو- یك شامپو (از همان داروگر زرد قدیمیها!)- یك هوله.

ترجیح میدهم به جای فكر كردن به سلول، به خودم فكر كنم. اینكه چه اتفاقی افتاده؛ چرا اینجام؛ موضوع دقیقن چیست و ... .

به کارهایی که این اواخر کرده بودم فکر میکنم. هرچه بیشتر فکر میکنم، کمتر میفهمم چرا حالا؟
در همین تفکرات اولیهام که کمی نان و پنیر از دریچهی پایین در میسُرد داخل سلول. به صبحانه عادت دارم. ضمن این که تجربهی قبلی اوین، نشان داده معلوم نیست دفعهی بعد کِی سعادت خوردن داشته باشم!
بعد از خوردن، دراز میکشم. بهترین کار در انفرادی. قبل از این که بتوانم فکر کنم، خوابم میبرد. دیشب کمتر از چهار ساعت خوابیدهام.

از یک جایی به بعد، زمان در انفرادی گم میشود. شب و روز را باید با اندک روشناییای که از گوشهای از سقف وارد سلول میشود تشخیص داد. ندانستن ساعت، از بدترین شکنجههای روزهای اول است. بعد عادی میشود.
برای من نقطهی گم شدن زمان، همین خواب است. نمیدانم چقدر خوابیدهام که در سلول با سروصدای زیاد باز میشود.

یک حزباللهی تیپیکال. از این که خوابیدهام تعجب میکند. خیلی صریح میپرسد: «تو اصلن نمیترسی؟خودم را جمع میکنم و میگویم کاری نکردهام که بترسم. چشمبند بهم میدهد و از سلول بیرون میرویم. هیچچیز نمیبینم.
خودش چشمبند را کمی بالا میکشد که زیر پایام را ببینم.
در اتاق کوچکی، روی یک تکصندلی از همان نوع، رو به دیوار، آنقدر نزدیک که نتوانم پایم را تکان بدهم، نشانده میشوم.

زیردستی این تکصندلی، تنها همدم روزهای بعد است. هنوز نمیدانم شعرهایی که رویاش مینوشتم را، کدامیک از دوستانم تکمیل میکرد. بعد از آزادی، هیچکدام از دوستانی که احضار شده بودند، زیر بار نرفتند. هنوز نمیدانم!
احساساتم گیج شدهاند. بین کنجاوی و وحشت در نوسانم. بهم گفتهاند حق ندارم رویم را برگردانم. حرف‌‌هایشان را جدی میگیرم و ریسک نمیکنم.
اولین چیزی که در اتاق میفهمم، این است که نورش طوری تنظیم شده که سایهها به کوچکترین اندازهی ممکن باشند، درست زیر پایت.

بعد از مدتیآنقدر هست که حوصلهام سر برود- یک نفر وارد میشود. رابطه با بازجو، رابطهی عجیبی است. کسی که تو را میبیند، اما تو نمیبینیش. کسی که نمیدانی چقدر میداند. چه میخواهد. باید با یک صدا ارتباط برقرار کنی. رادیو!
بعد از سلام و احوالپرسی، کیفش را با سروصدای زیاد باز میکند. به سروصدای باز و بسته کردن کیفش علاقهمند است. یک بار دیگر مشخصاتم را میپرسد و مینویسد.

روز اول بازجویی، از سختترین روزهاست. هیچ سوال مشخصی نمیپرسد، فقط میگوید "خودت بگو".
تقریبن هیچ چیز نمیگویم. زمان کمی قبل از ناهار و زمان زیادی بعد از ناهار، به تشریح فعالیتهای قانونی و علنی‌‌ام.
تمام انرژیام را صرف فهم کدها و گافهای بازجو از دانستهها و ندانستهها و اشتباههایش میکنم. چیزهای کمی دستگیرم میشود. اما در مجموع سردرگمتر میشوم.
سوال و جوابهای نامفهوم و بینتیجه تا قبل از غروب ادامه دارد.
شب اول انفرادی، بیشک سختترین شب است. ترس، دلهره، هیجان، کنجکاوی... .
ناآگاهی، مهمترین عامل ترس است. و شب اول انفرادی، پر از ناآگاهی است.
چیز زیادی از این که چطور خوابم برد یادم نیست. دو تا پتو در سلول بود. یکی را زیرم انداختم و یکی را رو. با تا کردن زیری یک نیمچه بالشت هم داشتم!
[ادامه دارد...]


---
پ.ن 1: شک دارم این نوشتهها برای کسی جذابیتی داشته باشد. پس از این را کوتاهتر و کلیتر خواهم نوشت.

پ.ن 2:چند روز تاخیر انتشار، به خاطر مشکل بلاگ‌اسپات بود.